یادیاران سفر کرده به خیر(7):جریان ازدواج بدون مهریه شهید همت

یزدفردا:به حاجي گفتم:«خانواده من تيپ خاص خودشون رو دارند. چندان مذهبي نيستند و از سپاهي ها هم خوششون نمي آد. احتمالا پدر و مادرم مخالفت مي كنند، صحبت با اين ها با خود شما و ديگه اين كه من مي خوام بدون مهريه ازدواج كنم. شما وقتي مي رويد پدرم رو راضي كنيد، مهر تعيين نكنيد.»

برنا،احتمالاً پدر و مادرم مخالفت مي كنند، صحبت با اين ها با خود شما و ديگه اين كه من مي خوام بدون مهريه ازدواج كنم. شما وقتي مي ريد پدرم رو راضي كنيد، مهر تعيين نكنيد.


در كتاب قطور تاريخ فصل جديدي به نام انقلاب اسلامي و به نام انسان نوشته شده است. اين فصل از جنس بهار است ولي به رنگ سرخ نوشته شده است و خزاني به دنبال ندارد. اين فصل داستان تجديد عهد انسان در روزهاي پاياني تاريخ است و براي همين با خون و اشك نوشته شده است؛ خوني كه يك روز در اين سرزمين بر خاك ريخته شد و اشكي كه روزي در وداع، گوشه چادري پنهان شد و روزي ديگر بر سر مزاري به خاك فرو شد؛ و امروز باز هم جاري مي شود تا يك بار ديگر گرد و غبار ناگزير زمان را از چهره سرداران روزهاي انتظار بشويد. در كتاب قطور تاريخ فصل جديدي نوشته شده كه سخت عاشقانه است.


دفتري از فصل قطور تاريخ مربوط به زندگي، ازدواج و شهادت محمدابراهيم همت مي شود كه بخشي از آن را كه از كتاب نيمه پنهان ماه ۲ آورده ايم، در زير مي خوانيد:


تولد: ۱۲ فروردين ۱۳۳۴

ورود به دانشسراي اصفهان: ۱۳۵۲

اعزام به كردستان: خرداد ۱۳۵۹

ازدواج با ژيلا بديهيان: دي ۱۳۶۰

شهادت: ۱۶ اسفند ۱۳۶۲


جواني كه از در آمد تو؛ لباس سپاه تنش نبود، يك پيرهن چيني داشت و لبه جيبش عكس امام را زده بود كه مي خنديد. شلوارش كُردي بود، هر چند به او نمي آمد كُرد باشد. جثه اش نحيف بود، ريشش بيش از معمول بلند و نگاهش... نگاهش دختر را ياد اهواز انداخت، ياد روزهاي بچگي؛ اهواز، تهران، تبريز؛ به خاطر شغل پدرش ايران را يك دور گشته بودند. رو كرد به دوستش، گفت: «بين برادرهاي كُرد چه برادرهاي خوبي پيدا مي شن!» دوستش خنديد، گفت: «برادر همت از بچه هاي اصفهانه. من توي دانشسرا باهاش همكلاس بودم. اين جا مسوول روابط عمومي سپاهه.»


سرش را از روي بالش برداشت و نيم خيز شد، همت را ديد. مثل دفعه پيش همان جا در قاب در ايستاده بود. كفش هايي شبيه به گالش به پا داشت و خاك و گل تا پاتاوه هايش مي رسيد؛ لابد تازه از منطقه مي آمد. دختر خواست تعارفش كند بيايد تو، اما نتوانست، گلويش خشك شده بود، از او مي ترسيد. فقط زير لب سلامش را عليك گفت و هر دو ساكت شدند. همت اين پا و آن پا شد و به موهايش كه از گرد و غبار قدري كدر بود، دست كشيد. بعد با متانت شروع كرد صحبت كردن؛ امروز اين قدر كشته شدند، چند نفر اسير گرفتيم، چه مناطقي آزاد شدند... همه را توضيح داد و از همان دمِ در برگشت. دختر خنده اش گرفت. با خودش فكر كرد «مگه من فرمانده اش هستم كه اومد و همه چيز را به من گزارش داد!»


به حاجي گفتم:«خانواده من تيپ خاص خودشون رو دارند. چندان مذهبي نيستند و از سپاهي ها هم خوششون نمي آد. احتمالا پدر و مادرم مخالفت مي كنند، صحبت با اين ها با خود شما و ديگه اين كه من مي خوام بدون مهريه ازدواج كنم. شما وقتي مي ريد پدرم رو راضي كنيد، مهر تعيين نكنيد.»


چقدر ادعا داشت آن روزها! چقدر خودش را حزب اللهي تر از حاجي مي دانست! وقتي قرار شد قبل از عقد با هم صحبت كنند او را قسم داد، گفت «زندگي من بايد همه چيزش براي خدا باشه. اگر لله مي خوايد با من ازدواج كنيد، صحبت كنيم.» اما حالا مي داند، يعني حس مي كند كه اين ها نبود. عشق و عاشقي هم نبود؛ از حاجي تا همان لحظه عقد خوشش نمي آمد، حتا بدش مي آمد! يك جور توفيق بود يا رحمت، يك خوبي كه خدا خواست و به او رسيد؛ انگار سهم او باشد.

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا